آتنا جون مامان وباباآتنا جون مامان وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

♪♫♪♥خاطرات کودک من♥♪♫♪

بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا

زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتنش را از بین میبرد شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از دنیا گرفت پس همیشه شاد باش امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد کسی را که امیدوار است هیچگاه ناامید نکن شاید امید تنها دارائی او باشد اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد صدای آب هرگز زیبا نخواهد شد هیچ وقت به خدا نگو یه مشکل بزرگ دارم به مشکل بگو من یه خدای بزرگ دارم دوست داشتن بهترین شکل مالکیت و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است خوب گوش کردن را یاد بگیریم گاه فرصتها بسیار آهسته در میزنند وقتی از شادی به هوا میپری ...
21 ارديبهشت 1392

آتنا و شروع 6 ماهگی

  آتنا جون به امید خدا رو پشت سر گذاشت و پا به ماهگی گذاشت خدا رو هزاران مرتب شکر که دخترم سالم و خوبه الان هم کنار من شیطونی می کنی یاد گرفتی به شکم می خوابی بعد که خسته می شی گریه می کنی الهی قربونت بشم دلت می خواد بشینی داری ماشاالله واسه خودت خانوم می شی من هم به عشق داشتنت دارم به زندگی ادامه میدم آخه تو شدی همه دارو ندارم مامان قربونت بشه دنیا خیلی نا مرد خیلی خدا کنه بتونم محبت داشتن رو یادت بدم   ...
21 ارديبهشت 1392

آتناجون عاشقتممممممممممممم

مامان - ماما بابا - بابا عمو - عمو عمه - عمه مامان وبابا - مابا الهی من قربون مابا گفتنت بشم عقشم کارهای جدیدی که یاد گرفتی دست زدن که تو ایام عید یاد گرفتی و کار جدید دیگه ات حرف زدن و الو گفتن با موبایل یا تلفنه من فدای تو بشم جوجو مامان عسلم ...
21 ارديبهشت 1392

در اولین بهار زندگیت

سلام مامان جون سلام هستی من آمدم برات از روزهای پایانی سال و از خونه تکونی و روزهای عید بنویسم آمدم بنویسم که تو قلبم هستی تو شادی لحظه لحظه ی عمرمی تو زیبا ترین هدیه ایی من که خونه تکونی رو شروع کردم شما هم یاد گرفتی که چه جوری فضولی کنی قربونت برم پا به پام می آمدی واسه کنجکاوی و صد البته فضولییییییییییی شما که می خوابیدی پنبه تو گوشت میذاشتم تا سر صدا بیدارت نکن تامن هم کارهام رو تموم کنم خلاصه بهر بدبختی بود تمام شد منهم روزهای آخر داشتم هفت سینم رو درست می کردم وشما هم هی از سر کوله مامان بالا و پایین میرفتی وبا کارت دلبری می کردی تا بیام بخورمت دو سهروز مونده بود به آخرسال خاله جون مهناز آمدن مشهد تا دو سه روزی ...
21 ارديبهشت 1392